خفته بودیم وشعاع آفتاب
بر سرا پامان به نر می خیزید
روی کاشی های ایوان دست نور
سایه هامان را شتابان می کشید
موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز آکنده بود
گرد ما گوئی حریر ابرها
پرده ای نیلوفری افکنده بود
((دوستت دارم))خموش وخسته جان
باز هم لغزید بر لبهای من
لیک گوئی در سکوت نیمروز
گم شد از بی حاصلی آوای من
ناله کردم :آفتاب…ای آفتاب
بر گل خشکیده ای دیگر متاب
تشنه لب بودیم واوما رافریفت
در کویر زندگانی چون سراب
در خطوط چهره اش ناگه خزید
سایه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشید بر گیسوی من
آسمان لغزید در چشمان او
آه ...کاش آن لحظه پایانی نداشت
در غم هم محور ورسوا می شدیم
کاش با خورشید می آمیختیم
کاش همرنگ افق ها می شدیم